تفالۀ روغن گرفتۀ کنجد یا دانۀ دیگر که به عنوان خوراک دام مصرف می شود، کنجار از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، بارزد، بیرزد، بیرزه، بریزه، زنجرو
تفالۀ روغن گرفتۀ کنجد یا دانۀ دیگر که به عنوان خوراک دام مصرف می شود، کُنجار از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، اَنزَروت، اَنجَروت، کُنجِده، بارزَد، بیرزَد، بیرزه، بِریزه، زَنجَرو
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مِثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
کسی که کونش را به مباشرت پاره کرده باشند. پاره کون. (فرهنگ فارسی معین). کون پاره: سخنش سربرهنه همچو تنش معنیش کون دریده همچو زنش. سنائی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کون پاره شود، کنایه از بی حیا. بی شرم. (فرهنگ فارسی معین)
کسی که کونش را به مباشرت پاره کرده باشند. پاره کون. (فرهنگ فارسی معین). کون پاره: سخنش سربرهنه همچو تنش معنیش کون دریده همچو زنش. سنائی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کون پاره شود، کنایه از بی حیا. بی شرم. (فرهنگ فارسی معین)
مشقت دیده. محنت کشیده. تحمل زحمت و تعب کرده. به سختی و تعب گرفتار شده: کشیدی ورا گفت بسیار رنج کنون برخور ای رنج دیده ز گنج. فردوسی. خروشید کای رنج دیده سوار بدین داستان کهن گوش دار. فردوسی. چو بیدار شد رنج دیده ز خواب ز خوی دید جای پرستش پرآب. فردوسی
مشقت دیده. محنت کشیده. تحمل زحمت و تعب کرده. به سختی و تعب گرفتار شده: کشیدی ورا گفت بسیار رنج کنون برخور ای رنج دیده ز گنج. فردوسی. خروشید کای رنج دیده سوار بدین داستان کهن گوش دار. فردوسی. چو بیدار شد رنج دیده ز خواب ز خوی دید جای پرستش پرآب. فردوسی
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود: چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت. صائب (از آنندراج)
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود: چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت. صائب (از آنندراج)
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد: بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. ، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد: بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. ، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب ِ عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بُت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
اشک: فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز. کسائی. بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من بدند همچو گل نوشکفته در گلزار کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار. جمال الدین عبدالرزاق. کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی. سعدی
اشک: فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی. سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز. کسائی. بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من بدند همچو گل نوشکفته در گلزار کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار. جمال الدین عبدالرزاق. کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی. سعدی
کنده. (فرهنگ فارسی معین). کنده شده: ظلم الارض، کند زمین را در غیر جای کندیده. (منتهی الارب از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، واداشته به کندن. (فرهنگ فارسی معین) : زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیدۀ اوست. (منتهی الارب از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منتهی الارب ذیل ’زوب’ شود
کنده. (فرهنگ فارسی معین). کنده شده: ظلم الارض، کند زمین را در غیر جای کندیده. (منتهی الارب از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، واداشته به کندن. (فرهنگ فارسی معین) : زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیدۀ اوست. (منتهی الارب از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منتهی الارب ذیل ’زوب’ شود
ثفل روغن کشیده عموما و ثفل کنجد خصوصا کنجاره، گیاهی است از رده دو لپه ییهای بی گلبرگ که بصورت درختچه است و حدود 9، 0 متر تا یک متر ارتفاع می یابد. دارای برگهای کوچک متقابل است. از این گیاه صمغی بنام انزروت استخراج میکنند که در تداوی زخمها بکار میرود درخت انزروت کنجده کنجدک
ثفل روغن کشیده عموما و ثفل کنجد خصوصا کنجاره، گیاهی است از رده دو لپه ییهای بی گلبرگ که بصورت درختچه است و حدود 9، 0 متر تا یک متر ارتفاع می یابد. دارای برگهای کوچک متقابل است. از این گیاه صمغی بنام انزروت استخراج میکنند که در تداوی زخمها بکار میرود درخت انزروت کنجده کنجدک